ازجمله مطالبی که در مجله مذکور به چشم میخورد عکس سران منافقین و جمعی از زنان و دخترانی بود که با روسریهای قرمز رنگ در آن گروه فعالیت داشتند. در همین رابطه نخستین کسی که وارد اردوگاه شد، ابریشمچی بود که به همراه او عدهای مرد مسلح و تعدادی هم از همان زنان و دختران مسلح با همان روسریهای قرمز آمده بودند. آنها در حیاط اردوگاه یک بلندگو نصب کردند و در آن طرف سیمخاردار، ابریشمچی خائن میکروفن را بهدست گرفت و گفت: «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و به نام مسعود و مریم» و هنوز کلمات «هموطنان عزیز» را کاملا ادا نکرده بود که اسرای ایرانی یکباره با خشم بلندگو را از زمین کندند و بوق آن را زیرپا له کردند.
اردوگاهی که ما در آنجا ایام را سپری میکردیم، از سه قسمت تشکیل شده بود که در دو قسمت آن اسرای ارتش و در قسمت دیگر برادران سپاهی در بند بودند. این سه قسمت به وسیله دیوارهای بلندی از یکدیگر جدا میشد و در هر قسمت 750 اسیر به سر میبردند و با وقوع این رخداد تمام اسرای قسمتها با سر دادن شعار مرگ بر رجوی و مرگ بر ابریشمچی و مریم و مرگ بر صدام، اقدام به تخریب و از بینبردن دیوارها کردند و آنها را از میان برداشتند.
منافقین که این اعتراض شدید اسرا را دیدند، با مسلح کردن سلاحهای خود قصد تیرباران ما را کردند که با مخالفت بعثیها مواجه شدند. عراقیها نیز در قبال مخالفتشان نسبت به کشتار اسرا قول جوابگویی این شورش را به منافقین دادند و آنان اقدام به سرکوبی ما کردند و با کابل و باتوم و نبشی و... وارد عمل شدند و پس از ضرب و شتم شدید، ما را داخل آسایشگاهها کردند و درها را بستند و رفتند و تا سهشبانهروز هم نه به سراغمان آمدند و نه از آب و غذا خبری شد، تا اینکه در تاریخ 7/4/68 یعنی سهشب بعد از تظاهرات آمدند و از بین 750 اسیر آسایشگاه ما، 150نفر را که همراه سایرین در تظاهرات شرکت کرده بودند، جدا کردند و گفتند که برای فردا صبح و پیامدهایش خودتان را آماده کنید. لذا در همان شب سایر برادرانی که نامشان در لیست 150نفری نبود، با سردادن گریه، نگران سرنوشت ما بودند و اظهار میداشتند که در پی وقوع این حادثه، احتمالا شما را به شهادت خواهند رساند و در غیراین صورت به زندان استخبارات منتقل خواهید شد. ما نیز ضمن دلداری آنها و دعوت به صبر و توکل به خدا، یادآور شدیم که وصیتنامه خود را دوباره تمدید میکنیم.
به هر حال، آن شب با همه نگرانیهایش سپری شد و صبح روز بعد بعثیها بعد از باز کردن در آسایشگاه، نام یکیک ما را خواندند و به بیرون زندان هدایتمان کردند و از ساعت هفت صبح تا دو بعدازظهر به ضرب و شتم ما پرداختند و سپس تعدادی اتوبوس دو در آوردند و ما را سوار کردند.
پنجرههای اطراف اتوبوس را با ورق آهن مسدود کرده و جز شیشه جلوی راننده، دیوارههای قابل رؤیت اطراف اتوبوسها را تماما بسته بودند و این امر موجب میشد تا ما نتوانیم مسیرهای حرکت و یا کلا فضای بیرون را مشاهده کنیم. انگار این اتوبوسها صرفا جهت انتقال زندانی طرحریزی و ساخته شده بودند. خلاصه چند ساعتی را که در راه بودیم، فقط از طریق شیشه جلو میتوانستیم بیرون را ببینیم.
به هر حال، پس از طی مسافتهای طولانی، از طریق همان شیشه جلو، چشممان به تابلویی در حاشیه جاده خورد که روی آن حروف لاتین یو.کی.ام.15 (U.K.M15) تکریت نوشته شده بود و آنجا بود که من فهمیدم در محدوده 15کیلومتری شهر تکریت هستیم و در همان حوالی بود که اتوبوس وارد یک جاده خاکی شد. هنوز مقدار زیادی از راه را طی نکرده بودیم که دیوارهای اردوگاهی را پیش روی خود دیدیم و اتوبوسها وارد اردوگاه شدند. آنجا اردوگاه 17تکریت بود. در آنجا هم مثل سایر اردوگاهها هر روز به ضرب و شتم و آزار و اذیتمان میپرداختند.
محمدکاظم کریمیان
آزاده، برگرفته از کتاب «مقاومت در اسارت، دفتر سوم»